رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت یازدهم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت یازدهم

رابطه ام با هستی روز به روز بیشتر میشود...زیاد به خانمان میاید!
دیروز که میخواستیم همدیگر را ملاقات کنیم قرار گذاشت که به امامزاده صالح برویم...پیشنهاد به جایی بود..تا توانستم از سر دلتنگی و دوری گریه کردم!
هستی دستم را گرفت..بی مهابا در آغوشش باریدم...نالیدم:
- هستی...من..دلم براش ضعف میره..دلم براش ..تنگ شده! تنگ...
سرم را میبوسد...
- الا به ذکر الله تطمئن القلوب!...........................
گریه ام شدت گرفت...زیر لب تکرارش کردم! اما..مگر میشد؟ مگر میشد دل آرام بگیرد؟
مدتیست که برای قرار دلم مینویسم...احساسم را ...دوستت دارم هایی که نمیتوانم فریاد بزنم!
این عشق و تنهایی را مینویسم! همین!
رادین را از دیروز به کانون میفرستم...البته کانون دو کوچه آن طرف تر...نمیخواهم دیگر آن مسیر کذایی..آن همه خاطره را طی کنم!
صدای زنگ درمیاید... سرفصل قدیمی را در کشو میگذارم...تصویر یغما در مانیتور آیفون خودنمایی میکند!
نفسم را فوت میکنم و بدون آنکه گوشی را بردارم دکمه را میزنم!
شالم را سر میکنم...مانتوام را هم! برای اطمینان سنجاق مشکی رنگی از امامزاده خریده بودم را به شالم میزنم تا محکم بایستد...بلد نیستم مهارش کنم!
در را باز میکنم! رادین را آورده..چرا الان؟ این موقع روز؟
لبخند میزند:
- سلام..خوبی؟
سر تکان میدهم:
- چرا الان اوردیش؟
خودم روی پا مینشینم و بند کتانی اش را باز میکنم! یغما هم کنارم زانو میزند...دستش را به لنگه دیگر رادین بند میکند!
- گفتم ببرمش یه دوری بزنه! بالاخره این بچم یه تنوعی میخواد!
سر تکان میدهم...بغلش میکنم...میبویمش ... میبوسمش...
- میخوای با عمو بری بیرون؟
طولانی نگاهم میکند آخر سرش را به نشانه آره تکان میدهد! لبخند میزنم و بینی اش را میبوسم!
- برو دست و صورتتو بشور تا حاضرت کنم!
سر تکان میدهد! و میدود به سمت دستشویی..! بلند میشوم! یغما با لبخند نگاهم میکند!
ناخداگاه اخم میکنم! بی ادبانه جلو جلو میروم داخل! بی ادبیم را زیر سبیلی رد میکند و روی مبل مینشیند!
تلوزیون را روشن میکند...دور از چشمانش در را باز میگذارم! این تنها حرف هستی است! " اگر اومد و معذب بودی بهتره درو باز بذاری...شیطونه دیگه!"
هه..شیطان...اصلا برای چه در را باز گذاشتم؟ من نه تحریکش میکنم نه...حداقل به خودم اعتماد دارم...
"تحریک یه مرد نیازی به اعتماد من نداره خانوم...دیگه از این معقوله بی ربط برای قانع کردن من استفاده نکن...فهمیدی؟"
قلبم میلرزد...رهام..حرفهایت گلچین بود..گلچین!
یغما برمیگردد...در باز را میبیند! نگاهش میکنم...انتظار یک نیخشند و کنایه را دارم اما، تنها لبخند آرامی میزند و برمیگردد!
چای برایش میبرم...به اتاق رادین میروم باهزار قربان صدقه لباس را تنش میکنم! میبوسمش و حاضر و آماده بیرون میاییم!
یغما با دیدنمان لبخند میزند و بلند میشود! رنگ برنزه صورتش پریده!! دستش را در جیب پشت شلوار لی جذبش فرو میکند!
- بریم عمو؟
رادین سر تکان میدهد و نگاهم میکند..لبخند میزنم به روی ماهش! کتانی اش را پا میکند...یغما طرفم میاید:
- زود برش میگردونم!
سر تکان میدهم...کالج سرمه ای رنگش را پا میکند...رادین زودتر بیرون میرود...دست دست میکند برای رفتن میفهمم!
- باشه...
سر تکان میدهم:
- ممنون..خدافظ!
لبخند میزند!! با کف دست راستش آرنج دست چپش را میمالد:
- میخوای توام بیا بریم..یه هوایی عوض میکنی..
نگاهش نمیکنم! با پایم گلبرگ قهوه ای رنگ روی زمین را جابه جا میکنم:
- نه...من هوا نمیخوام!
میخواهم بگویم من رهام میخواهم ...اما لب فرو میبندم! منتظر خداحافظی اش نمیمانم! در را به رویش میبندم و دوباره اشکهایم میچکد!
به اتاقش پناه میبرم...سرسام آور پی نشانی از تو هستم! در کمدش را باز میکنم! تیشرت سفیدش را برمیدارم..
میبوسمش..میبویمش! آخ..رهام! با من چه کردی که از عالم فراریم؟
لباسش را روی تخت پهن میکنم! دیوانه ام بی شک! با خشم حریر مشکی ام را از زیر لباسها بیرون میکشم!
تن میکنم لباس بی حیاییم را ...لباسی که هیچ وقت قسمت نشد رهامم در تنم ببیندش! حسرتش به دل او که پاک بود نه..حسرتش به دل خودم ماند!
گریه ام بیشتر میشود...خودم را روی تخت میاندازم..لباسش را بغل میکنم! پتو را رویمان میکشم! سردش میشود مردم!
در سینه اش گم میشوم! مینالم:
- این دیوانگی تا برگشت پسرت بیشتر ادامه نداره....آخ!!!

با صدای تلفن از خواب میپرم..سردرد عیجبی گرفته ام! گوشی را برمیدارم...دستم را روی سرم میگذارم:
- بله؟
صدای نگران یغما ذهنم را پر میکند...نفس نفس میزند:
- نگار...نگار کوشی؟ کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
- خواب بودم..نشنیدم!
نفسش را فوت میکند:
- خیلی بی انصافی...دلم هزار راه رفت!
با بی خیالی میگویم:
- بگو برگرده...متاسفانه هنوز زندم!
دلخور صدایم میکند:
- نگار نگو!
چشم روی هم میگذارم:
- نمیخوای رادینو بیاری؟
همزمان به ساعت بزرگ نگاه میکنم:
- ساعت نه شبه!
- چرا...اگر در و باز کنی!
در را باز میکنم! منتظر میمانم تا مرد این خانه بیاید!! صدای پاهای کوچکش را میشنوم و پا سست میکنم!
چهارچوب در را در دستانم میفشارم...
به پاگرد میرسد..لبخند زده است مردم...لبخند زده! دلم شاد میشود... سرعتش کم و کمتر میشود!
لبخندش محوتر! علت غم منحنی صورتش را میجویم با شرمندگی به خودم میرسم!
چشمانم را میبندم..روی هم فشار میدهم! از کنارم آرام رد میشود! صدای قدمهای تند یغما میاید! تا به خودم بجنبم و داخل بروم چشم در چشم میشویم...به سمت در میدوم...میبندمش...نفسم را بیرون میفرستم!
پشت در مینشینم!
- رهام...
نباید هیچ کس این حریر را در تنم میدید..مردم ندید...یغما اما...
سرم را در دست میگیرم! لباسم را عوض میکنم! به سالن برمیگردم! دور خودم میچرخم! یغما بی حرف و نشانی رفت!
رادین به اتاقش پناه برد...
بیا فلسفه را کنار بگذاریم!
یغما با دیدنم فراری رادین با دیدنم فراری...این چه سریست در من که همه میروند...میروند و پشت سرشان را هم نمیبینند!
رهام مرا با این هیبت ندید اما ..رفت!
در اتاقش را باز میکنم...روی تخت نشسته و به اسب چوبی در دستش خیره شده!
شرمنده ام! روبه روی یک پسر بچه شش ساله پشیمانم! کنارش مینشینم! نگاهم میکند..لباسم را نگاه میکند...دوباره بی اعتنا چشم میگیرد!
دستش را میگیرم! میبوسمش! بغلش میکنم! میبویمش:
- ببخشید!
برای چه؟ برای چه ببخشید؟ مگر خطایی از من سر زده بود؟
گاهی میگویی "ببخشید" .
بی هیچ دلیل و برهانی میگویی، درست زمانی که وجودش الزامی نیست!
و این تنها یک "ببخشید" ساده نیست! میگویی ببخشید نکه بخشیده شوی بلکه آرامش بگیرد روحت از سوء تفاهم پیش نیامده همین!
و من نمیدانم با بوی تن رادین یا با این "ببخشید" آرام میگیرم!


بعد از سه روز سر و کله یغما پیدا میشود!
با تمام گستاخی ام در برابر او اما بازهم خجالت میکشم در رویش نگاه بیاندازم!
- بفرمایید...
- سلام...نه بالا نمیام..
در آیفون نگاه میکند:
- رادینو اماده کن ببرمش یه دوری بزنه!
چیزی نمیگویم! رادین را اماده میکنم ! میفرستمش پایین! در را میبندم که دوباره زنگ میخورد...
- چیزی میخوای؟
- میخوای توام بیا!
هه...حتی دلم نمیخواهد دیگر مرا ببینی چه برسد که ...ای بابا:
- نه...ممنون! خدافظ
منتظر نمیمانم و گوشی آیفون را میگذارم!
خیلی وقت است که با هستی حرف نزده ام...و چقدر دوست دارم که زود به زود دلم با حرفهای شیرینش نوچ شود!
با تاخیر جواب میدهد:
- جانم ..سلام نگار جان!
- سلام..خوبی؟ بد موقع که مزاحم نشدم؟
- مرسی عزیزم ..نه بدموقع چرا؟ کجایی؟
- خونم!
- رادین خوبه؟
- اره اونم بهتره...یغما اومد دنبالش رفتن بیرون!
میخندد:
- ای بابا...امان از گلوی گیرهای آقا یغما این بچم به واسطه تو به یه نوایی میرسه!
- هـــستی!
- چیه مگه دروغ میگم؟ خوب دوست داره هی فرت و فرت با بهانه و بی بهانه بیاد اونجا!
- من دیگه یه دختر هجده ساله بچه نیستم که به خاطر توجهش دلم ضعف بره!
بغضم میگیرد:
- من یه بار دلم رفته...دیگه برگشتنی نیست!
معترض میشود:
- نگار...جونه هستی اینقدر تلخ نشو!
بغضم را قورت میدهم!
- نمیتونم بی تفاوت باشم! نمیشه!
سکوت میکند..صدای نفسهایش آرامش بخش است...
- هستی..خوابام آشفتست..به خدا که کامل و درست و حسابی خواب به چشمام نمیاد..
- «لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِیْكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَیْءٍ قَدِیْرٌ. سُبْحَانَ اللهِ، وَالْحَمْدُ لِلَّهِ، وَاللهُ أَكْبَرُ. ولاَ حَوْلَ وَلاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ»
قبل از خواب سه بار بخون! باشه؟
- حتما!
میخندد:
- البته اگر واجبو انجام ندی که مستحبش..
ادامه نمیدهد:
- واجبشم هرروز تو برنامست!
نفس عمیقی میکشد:
- خدارو شکر!
-...
- راسی یه چیزی نگار...یه دوست داشتم ...پارمیس! همونی قضیه ماشین باباشو پسررو برات تعریف کردم..
- آهان..آهان..خوب!
- باور نمیشه اما دیروز صبح با یه جعبه کادو پیچ اومده بود جلو خونمون!
- خوب..چرا باورم نشه؟
- آخه اونجوری که اومده بود باور نکردنی بود!
- مگه چیجوری اومده بود؟
- نگار..یه آرایش ملیح و زیبا...با یه روسری و از همه عجیبتر...نگار چادر سرش بود..همون چادری که مادرم براش دوخته بود!
مو به تنم راست شد:
- جدی؟ اصلا فکر نمیکردم با تعاریف تو اینقدر تاثیر پذیر باشه و به این شکل تغییر کنه!
میخندد:
- آره واقعا شگفت زدم کرد! فکر نمیکردم اینقدر زود حرفام روش تاثیر گذاشته باشه!
- هه..باید خدارو شکر کنی!
- آره ...اما...هیچی..میخوای فردا باهم بریم یه دوری بزنیم؟
- برنامه فردا رو الان ازم نپرس..میدونی که یه لحظه حوصله دارم یه لحظه بی حوصلم!
- باشه..
- اگر رفتیم فیروزم میاد؟
- دوست داری بیاد؟
- میشه نباشه؟
- اره..اره حتما..راسی! با دانیال بهم زد!
نیشخند میزنم:
- هه..از اولم بیخودی دل خودشو خوش کرده بود!
- اره...اومده بود اینجا اینقدر ناراحت بود که !
-- اینم میگذره..مثه رهام من نرفته که برنگرده..یکی دیگه تو دلش جا میشه ...
- این حرفو نزن نگار!
- ول کن ترو خدا هستی!
- خیلی ناامیدی!
- به چی امید ببندم؟
- رادین..دلیل موجه تر از این؟
سرم را به دیوار پشتم تکیه میدهم. تکرار میکنم:
- رادین ..رادین رادین! هی...بعضی اوقات کم میارم هستی!
- هه..با این پسر دوست داشتنی کنارت باید زیادم بیاری..اینقدر راحت جا خالی نده!
نفسم را با آه بیرون میدهم:
- از یغما چه خبر؟
کلافه میگویم:
- ای بابا ..چه خبری باید باشه ازش...هیچی بابا هیچی!
- خوب حالا چه تند میشی؟
بازهم نفس عمیقی میکشم...
- باشه ببخشید مزاحمت شدم هستی جان..ببینم اگر جور شد فردا میام...کاری نداری؟
- نه عزیزم..برو..در ضمن اینقدرم فکر و خیال نکن!
- اگر میشد حتما..خدافظ!
منتظر نشدم و دکمه خاموش را فشردم!
شاید در سیاه چاله هایی که کشف نشده بتوان پنهان شد...آنجا تنها جاییست که تو بیرحمانه حضور نداری!
تو نیستی..نیستی و دروغ بزرگ روزگار است..دروغ!
***
فیروزه دستم را میگیرد...حرف میزند و من چشم به پسرهایی دوخته ام که با کتک و فحش های رکیک اعلام صمیمیت میکنند!
- نگار، قیافتو دیدی؟
نگاهش میکنم..میخواهم از دانیال بپرسم اما زودتر سوژه بهتری برای صحبت پیدا میکند:
- نه ندیدم..خیلی وقته با آینه قهرم!
سرش را چند بار تکان میدهد:
- تورو خدا بس کن! اینقدر لاغر شدی نگار که ببخشید اما نمیشه تحملت کرد! لبات که پوسته پوسته زده!
چشماتم که...بهتره چیزی نگم...اما در مورد این ابروها نمیشه حرفی نزد...اینقدر شلخته و بهم ریخته دراومدن که خدا میدونه!
شانه بالا میاندازم:
- خوب که چی؟ برای کی خودمو خوشگل کنم؟
- باز که داری حرف خودتو میزنی؟ شصت بار گفتم حداقل برای اینکه نشکنی یه چیزی بخور این که دیگه برای کسی نیست!
حرفی ندارم...
- راسش..برات وقت گرفتم!
- وقت چی؟
- امروز..آرایشگاه! پیش مژگان ..همونی که همیشه میرفتی پیشش!
دستم را از دستش بیرون میکشم:
- ولم کن بابا...نمیخوام!
- نگار من آبرو دارم...وقت گرفتم از مژگان گفت سرم شلوغه...بزور گرفتم!
- اول باید با من هماهنگ میکردی!
- خوب حالا..خوب میخواستم تو عمل انجام شده قرار بگیری...
قیافه مسخره ای برایش میگیرم..
- اصلا حوصله ندارم فیروزه...ول کن!
- به من ربطی نداره من میبرمت شمام باید بیای!
دستم را میکشد..دلم میخواهد سرش داد بزنم..اما نمیزنم! در ماشینش مینشینیم!
اصلا ابروهایم را بگیرم..آراسته شوم..خوب باشد..بشوم! بگذار دل فیروزه و اطرافیان خوش باشد! مهم درون و دل من است مهم دردیست که با هیچ موچینی کنده نمیشود!
بگذار هرکاری که میخواهند بکنند به درک!
از رام شدن لحظه ایم متعجب است برمیگردد و هی نگاهم میکند:
- جدی جدی میای دیگه نه؟
شانه بالا میاندازم:
- ایول ..پس بریم بین کاراش به توام میرسه!
چشمانم را گرد میکنم...دم آرایشگاه میایستد..داد میزنم:
- فیروزه....
میخندد:
- خوب حالا...الان وقت میگیرم...با مژگان که این حرفارو نداریم!
سرخوش داخل میرود و من هم دنبالش!
***
ابروهایم تمیز شده اند..در آینه نگاه میکنم...بعد از مدت ها!
چقدر قیافه ام عوض شده! پخته تر...سنگین تر! شکسته تر!
مخصوصا وقتی به شالم سنجاق میزنم!
- زیتونی چطوره؟
گنگ نگاهش میکنم:
- موهاتو میگم..
هلش میدهم:
- برو گمشو که اصلا حوصله این یکی رو ندارم...
جدی میگوید:
- به قرآن ایندفعه جدی جدی بهش گفتم میخواد رنگم بکنه! ضایعم نکن این تن بمیره!
خنده ام میگرد اما نمیخندم!
مینشینم!
بلند میشوم!
رنگ عوض میکنم! ابروهایم را هم روشن میکند! چشمان فیروزه برق میزند! نگاه میکنم خود را ...خود را نگاه میکنم!
رهام..این اسم تداعی بدبختی من است!
شالم را سر میکنم...تازه به جمع و جور کردنش مسلط شده ام! سنجاق را میزنم که فیروزه ادا و اطوار میاید:
- اینو نزنی حالا نمیشه؟
ابروهای رنگ شده ام بالا میاندازم:
- نه نمیشه!

حوصله فیروزه را ندارم اما بی دعوت و تعارف به خانه ام میاید! هرچه اصرار میکنم که پول آرایشگاه را بگیرد قبول نمیکند!
آخر سر پول را چپاندم جیب بغل کیفش!
کلید میاندازم و در را باز میکنم! همه جا تاریک است!
- چقدر اینجا تاریکه!
- یادم رفت چراغارو روشن کنم!
به دنبال پریز برقم:
- رادین کو؟
- یغما گفت میره دنبالش باهم برن بیرون!
برق را که میزنم از ترس میمیرم! صدای خنده های هستی و فیروزه...فشفشه هایی که مرا یاد چراغ چشمان رهام میاندازد!
"من از شلوغی و جشن و مخصوصا سورپرایز شدن بدم میاد خیلی..." رهامم دوست نداشت..معقوله سورپرایز را دوست نداشت...بمیرم برای علایقت!
در این بین تنها نگاه های رادین و ...واقع بینانه بگویم تنها لبخند های یغما و نگاه های رادین آرامش داشت!
تولدم بود..بیست و چهارم مرداد! تولد..تولدی که رهام ندید! تولدش که من ندیدم!
هستی بغلم میکند..آرام بغلش میکنم:
- تولدت مبارک عزیزم..
نگاهم میکند:
- چقدر خوشگل شدی بانو...
بانو..بانو...بانو..."حریرتو بپوش بانو" قلبم میلرزد! فیروزه با خنده تبریک میگوید! رادین از آغوشم جدا نمیشود!
چه کسی گفته باید جدا شود اصلا؟
میگذارمش زمین...همه مینشینند! یغما خودش جلو میاید! او هم تغییر کرده..برخلاف تیپ سوسولی همیشه اش موهایش را مردانه بالا داده و پیرهت مردانه جذب سفیدی بر تن دارد...بازهم یاد رهام میافتم!
و کاش بیفتم و بمیرم از ارتفاع این خاطرات! لبخند میزند:
- تولدت مبارک خانوم!!
چشمانم لبخند میزند...آرام میگویم:
- ممنونم!
بازهم میخندد...به ابروهایم چشم میدوزد..اخم میکنم..میخندد.چند حس متضاد در وجودمان غلیان میکند:
- بهت خیلی میاد!
اخمم غلیظ تر میشود...میخواهم به اتاق بروم که مانتوام را میکشد:
- گفتم بهت خیلی میاد!
خشمگین نگاهش میکنم..دندانهایم را روی هم فشار میدهم:
- ممنون!
این لبخند آرامش ترک نمیشود! تنه احساسش به هستی خورده!
رهام قبل از محرمیتمان هیچ وقت اینگونه بی پروا ابراز احساس نمیکرد..اصلا چرا یغما را با رهامم مقایسه میکنم؟ هان؟
به اتاق میروم لباسم را عوض میکنم و برمیگردم...هستی اخم میکند:
- ای بابا ..نگار بازم مشکی؟
بی تفاوت به آشپزخانه میروم:
- بازم مشکی.
یغما میگوید:
- یه چایی برام میاری؟
سر تکان میدهم! چایی برایش میریزم و به سالن برمیگردم...ننشسته صدای تلفن بلند میشود...
پیش شماره آلمان است..ناخداگاه لبخند میزنم دلم برای پدر بی معرفتم تنگ است:
- سلام بابا!
- سلام نگارم...خوبی بابا؟ تولدت مبارک!
لبخند میزنم:
- ممنونم! مرسی!
- چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
- هیچی..خبری نیست! فعلا که دارم زندگی میکنم!
- راسی نگار جان میخواستم یه چیزی بهت بگم! برنامتو جور کردم که حتما تا آخره تابستون بیای اینجا!
اخم میکنم:
- بابا...دوباره همون بحث قدیمی؟
- میدونم الان پاگیر پسرشی اما...
صدایم را میاورم پایین:
- پاگیر نه...من به خواسته خودم نگهش داشتم! و گرنا مادر برزگ و پدر بزرگش با عمش له له میزنن که بره پیششون!
- آخه..نگار جانم تو که اینجوری نبودی!
- بابا تولدم مبارک...
کنایه ام را میگیرد:
- باشه بعدا در موردش حرف میزنیم..کاری نداری ؟
- نه ممنونم که زنگ زدین ...خدافظ!
برمیگردم...یغما لیوان خالی چایش را روی میز میگذارد:
- نمیخواین این کیکو بیارین؟
هستی زودتر از همه بلند میشود:
- چرا ..چرا من میارم!
لبخند غمگینی میزنم..روی مبل سه نفره مینشینم! رادین سریع میپرد کنارم...کیک را که میاورد یغما هم با خنده کنارم مینشیند..نمیخواهم اما مینشیند!
شمع هارا روشن میکنند...
با یک فوت ناغافل خاموشش میکنم...دست میزنند و دوست ندارم که دست بزنند!
هستی کادویش را به دستم میدهد...یغما بلند میشود و او کنارم مینشیند...عکس میاندازیم..هدیگر را میبوسیم!
اما من دلم کماکان کنار رهام، زیر نگاه های نداشته رهام دست و پا میزند!

هستی بغلم میکند میبوستم!
- خداحافظ عزیزم!!
سر تکان میدهم و لبخندی میزنم! فیروزه زودتر از همه بیرون میرود و از همانجا با خنده های بلندش خداحافظی پرتاب میکند!
رادین روی مبل خوابش برده! از ژستی که نشسته و گردنش کج شده خنده ام میگیرد!
میخواهم بغلش کنم که یغما آرام میگوید:
- بذار من میبرمش!
عقب میکشم و او بغلش میکند! کنار در منتظرم تا برود! با لبخند میاید سمتم ...در را میبندد! حوصله ی این یکی را ندارم!
دست به سینه میایستم و چقدر از سنگینی نگاهش کمرم خم میشود!
- نگار!
قلبم میریزد! کاش هیچوقت نگوید نگار! من به همان "ببین" هم راضیم. نگاهش میکنم! همان لبخند همیشگی!
- حرف بزنیم؟
شانه بالا میاندازم...روی مبل تکی مینشیند! بی حوصله روبه رویش تکیه میدهم! دستش را روی آرنجش میگذارد و نگاهم میکند:
- در مورد چی؟
- در مورد خودم....تو و رفتارت!
نگاهش میکنم:
- میشنوم!
- نمیخوام فقط بشنوی!
بلند میشوم:
- کلافم نکن یغما!
- باشه باشه! فقط بشنو!
با چشم غره مینشینم...نگاهم میکند...طولانی:
- دلیل رفتارات...دلیل بد بودن و سرد بودنت اونم تنها با من....میشه دلیلشو بگی؟ اگر بدم خوب بشم! اگر اونجوری که دوست داری نیستم دلخواهت بشم!
چشمانم را روی هم میگذارم..او چه میگوید؟
- یه اصلیه که بهش سفت و سخت معتقدم!
صورتم را نزدیک تر میبرم و آرام میگویم:
- آدم یا از کسی بی چون و چرا خوشش میاد...یا هیچ وقت خوشش نمیاد!
حسی شبیه شکستن در چشمانش میجوشد! و من خرده شیشه های احساسش را میبینم!
بلند میشوم..مانتوام را میکشد...با اخم عقب تر میروم:
- نکن!
روبه رویم میایستد:
- چیکار باید بکنم؟ بی درنگ نمیخوام...کم کم ...نم نم! من آدم صبوریم!
پوزخندی میزنم:
- تو کی هستی واقعا؟
نگاهم میکند...از همان هایی که دوستشان ندارم:
- بگو چی کار کنم؟
دست به کمر میزنم:
- چی کار کنی؟؟ باشه...بهت میگم! به عوض کردن حال و هوای رادین و از شنیدن صدام پشت همین آیفون قناعت کن!
چشم میبندد...ابرو در هم و لب بالایش را به داخل میکشد و میدانم چقدر در همین لحظه ها دوست دارد خفه ام کند!
دست به سینه میشود...چند بار پا عوض میکند و در آخر با سر کج نگاهم میکند:
- بیا صلح کنیم..سخته؟
من هم ژست خودش را میگیرم..پوزخندی میزنم و میگویم:
- جنگی در کار نیست!
- هست...چرا هست!
دست میاندازم...خسته ام..از بحث های بی نتیجه خسته ام:
- جنگی در کار نیست چون من دیگه رمقی برای جنگیدن ندارم! من مرد مقابله نیستم!
سر تکان میدهد..تاسف در نگاهش بیداد میکند! من هم به داستان درون چشمانش میخندم! از کنارم عبور میکند. تنه میزند و عبور میکند!
درد شانه ام مانند دهن کجی زندگیست!دردی نیست در مقابل از دست دادن تو...دردی نیست!
خودم را در آغوش رادین جا میکنم!! رادینی که دیروز روشنک ترس از دست دادنش را به جانم ریخت!
***
- خوب هستین مادر جون؟
- خوبم..خوبم! رادینم چطوره؟
بغض خفه ام میکند:
- خوبه..کنارم نشسته!
دست رادین را میفشارم! میفشارم تا اشکهایم نچکد!
- دلم براش لک زده نگار...میخوام بیاد اینجا یه مدتی پیش خودم باشه!
قلبم میلرزد...روشنک گفت...گفت!
- روشنک داره کم کم برمیگرده! اونم باشه بهتر میتونه از پسش بر بیاد!
مینالم:
- نه!
- چی ؟ چیزی شده؟
اشکم میچکد:
- آخه..من ...میشه بمونه؟ میشه پیشم باشه؟ من نمیتونم!
نفس عمیقش ریه هایم را میسوزاند:
- به فکر دل من باش...
او مادر است تازه یادم میاید! نفسش کویری تر از من است؟ ریه هایش داغتر از من؟
- من تنهام...
اشک دیگری میچکد! تنها..تنها!
- نگار جان...
دست کوچکش روی گونه هایم میلرزد! گوشی را کنار میگذارم... بوسه باران میکنم کف دستان عرق کرده اش را!
بغلش میکنم:
- رادین..میخوان..میخوان ازم بگیرنت! رادین!
نگاهم میکند...آرام میگوید:
- من تورو میخوام!
نفسم بالا نمیاید...محکم بغلش میکنم:
- تو ماله منی...فقط من!

از پدرانگی هایش دلخوشی ندارم...از اینکه وقت و بی وقت برمیگردد...سر میزند و من سر به دیوار دلم میکوبم!
به قل قل آب چشم میدوزم! تلوزیون را تا آخر زیاد کرده است! از کی تا حالا گوشش سنگین شده؟
به چه گوش میکنی؟ اقتصاد و تورم و نفت ...به حرف دل من گوش کن!
با حرص کنترل را میگیرم و صدایش را موت میکنم:
- حالم بهم میخوره از این برنامه ها!
خودم را روی مبل میاندازم...دلم داد میخواهد...اندکی فریاد!
تو رفته ای...من مانده ام...منه بی صاحب مانده ام..رادین را میخواهند بگیرند..زندگی تلخ است...تلخ
و بحران نوشیدن چای در این خانه بحرانی ترین آشفتگی روز است و این احمق ها هنوز سرنفت میجنگند!
چایش را هورت میکشد...
- نگار...بذار رادین بره...بذار بدون ردپایی از رهام زندگی تو ادامه بدی...من همه چیزو اونجا مهیا کردم!
میکوبم روی میز:
- بابا یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه در مورد کنار گذاشتن رادین و گذشتم حرفی بزنی...
بغض اجازه نمیدهد...خلاف تصورم لبخند میزند..تکیه میدهد:
- هه..مایک..همون دوست قدیمی حرف قشنگی میزد میگفت هیچوقت قولای یک پسربچرو جدی نگیر اما...اما از تهدیدای یه دختر بچه بترس!
نزدیک میاید:
- من از دخترم نمیترسم! اما از دختر بچه ای که درونش داد و قال میکنه وهم دارم!
- نمیخوام از من بترسی بابا...من ..من فقط تنهام..
با کف دست به سینه اش میزند:
- من از تنهایی درت میارم بابا جان!
اشکم خودکشی میکند:
- من با شما تنها تر میشم! رادین برای من یعنی همه!
پوزخند میزند:
- هه..مسخرست!
- آره مسخرست.این شده قانون زندگیه من..من برای آذرها زندگیمو میدم!
عصبانی میشود:
- تنها راه عاقلانه برای ادامه بقا توی این زندگی اینه که بی خیال قوانین بشی!
- نمیخوام..نمیتونم ...
- نگار من...
صدای آیفون حرفش را قطع میکند...یغماست..رادین را از کانون آورده..
- ممنونم! مرسی که آوردیش!
سر تکان میدهد..در را میزنم...کاش نیاید..کاش نیاید!
در را باز میکنم! رادین را بغل میکنم! میفشارم...میبوسم! و این تکرار دوست داشتنیه هر روز زندگی من است!
پیشانیش را میبوسم و یا عشق در نگاهش شنا میکنم:
- خوب بود امروز؟
لبخند میزند..سر تکان میدهد..و این یعنی آره..یعنی خیلی..یعنی بله های مودبانه اش!
سر بلند میکنم! یغمای ...یغمای چی؟
- بفرمایید تو!
نگاهم میکند...نگاهش خسته است!
- ممنون! مهمون داری؟
- بابام!
ابرو بالا میاندازد:
- برگشتن؟
سر تکان میدهد..
- پس ..من برم دیگه!
منتظر است تا تعارفش کنم اما نمیکنم!
- ممنونم!
سر تکان میدهد..پا روی پله اول میگذارد و دوباره برمیگردد:
- راسش..یه چیزی میخواستم بگم!
سر تکان میدهم:
- فردا...سه تایی بریم بیرون؟
دندانهایم را روی هم میفشارم:
- کاش همونقدر که صبوری قانعم باشی!
در را میبندم...حرص میخورم و داخل میروم..
***
هستی دستهایم را میگیرد! لبخند میزند:
- چرا همچین فکری میکنی؟ این باور غلطیه که حتی تو رسانه هامونن ترویج میشه! از یه سمت میگن حجاب خوبه از طرفی همیشه تو بدترین نحو ممکن نشونش میدن!
دستش را به چادرش میگیرد و تکانش میدهد:
- چادر من لباس متهما تو دادگاه یا زندان نیست. چادر من برای نشون دادن فقر توی سریالا و فیلما نیست! چادر من فقط برای رفتن به اماکن زیارتی نیست! چادر من ! تاج بندگی منه! لذتش رو درک میکنم، وقتی تو خیابون راه میرم در حالی که یه عروسک متحرک نیستم! لذت میبرم از این تمایز زیبا! نگار همیشه بعد از کلاسامون با بچه ها میرفتیم یه گشتی میزدیم...فضای دانشگاهارم که خودت بهتر میدونی! تماما دوستای من بد حجاب و بی حجاب بودن و وقتی من بینشون راه میرفتم حس عجیب و قشنگی در من به وجود میومد...این تفاوت خوب...درست! ما به نظرات هم احترام میذاشتیم..
خوب با اینکه خیلی ها هستن که مسخره میکنن و این قداستو فقط یه تیکه پارچه سیاه میدونن..من خیلی از این لحاظ صدمه خوردم تا دیگه به بی حسی رسیدم!
چشمانم را روی هم میگذارم...لبخندی میزنم و میگویم:
- اصلا چی شد بحثمون به اینجا کشید؟
میخندد:
- ولش کن..کلافت میکنم با حرفهای بی نتیجم!
دستش را میگیرم:
- این چه حرفیه؟ لذت میبرم وقتی حرف میزنی!
- راسی مامانم امروز غذا درست کرده! گفت واسه ناهار بریم خونه ما!
- نمیخوام مزاحم بشم! باید برم دنبال رادین!
- مزاحم؟ دیوونه..پاشو! یغمام میره رادینو میگیره! بهونه نیار الکی!
به سمت ماشین میرویم! به یغما زنگ میزنم...طول میکشد تا جواب دهد:
- بله؟
- سلام..خوبی؟
- سلام..ممنونم!
چقدر خشک...که چی؟
- میشه امروز تو بری دنبال رادین؟
- مگه هردفعه کی میره؟
چشمانم را میبندم..راست میگوید...مگر هردفعه که میرود دنبالش؟؟ این چه حرفی بود؟ اصلا برای چه زنگ زدم؟
- مرسی...اما امروز خونه نیستم! اگر میشه پیشت باشه تا خودم میام دنبالش!
- باشه..دیگه؟
- هیچی..ممنون! خداحافظ!
بدون اینکه جوابی بدهد قطع میکند! به تلفن خیره میشوم...شانه ای بالا میاندازم و موبایل را در کیفم !



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: